در ترافیک احساس خفگی میکنم. دلم میخواهد زودتر از آن خلاص شوم. مثل طنابی میماند که دست هایم را فشرده تر میکند.‌ هوا داشت سرد می شد و یکی دو ساعتی بود که غروب شده بود. ترافیکی بزرگ روبرویم بود و من این بار خفه نمی شدم‌. انگار این حرکت کند و ضعیف، با حالی که داشتم هماهنگ بود‌. چراغ ترمز ماشین ها که زود زود قرمز می شدند و نور مغازه های سرِ راه روی چشم‌ هایم می آمدند و این نور را دوست داشتم‌. رادیو داشت آهنگی از حجت اشرف زاده پخش میکرد:" اندوه بزرگی ست زمانیکه نباشی" و این را با صدایی دلگیر میخواند. مادرم گفت: آدم ها گاهی برای درد کشیدن آماده می شوند و دیگر دردشان نمی آید از غصه هایشان‌. گفت: داریم یکی از آن زمان ها را زندگی می کنیم‌. گفت : همیشه این جور وقت ها قوی بودیم؛ اینبار هم باید قوی باشیم‌. من همچنان داشتم آهنگ را گوش می دادم که می خواند: ای باد سبکسار‌ مرا بگذر و بگذار‌. داشتم ماشین های روبرو را نگاه می کردم و راه را که همچنان بسته بود . سرم را به شیشه چسباندم‌. بخار نفس هایم روی شیشه نشست. دلم می خواست همه ی ناراحتی هایم مثل همین بخار، از بین می رفت. گفتم: شاید یک روزی بیاید که ما خاطرات این روزها را مرور کنیم و با خودمان بگوییم خدا را شکر که آمدند‌ و خدا را شکر که رفتند‌. مادرم سرش را به شیشه چسباند.

بیا که از دوری ات میچکد‌ تمام ِ بودنم

نگاه ساده ی شب در خورشیدی خاموش

نجوای خاطره ایست روشن بر شعاعِ روزهایم

هایم ,ها ,داشتم ,شیشه ,نمی ,راه ,را شکر ,شکر که ,خدا را ,به شیشه ,و این

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

برنامه نویس و طراح وب ابزار دست بانو تولیدی مانتو دفتر ازدواح و صیغه یابی آموزش سئو و بهینه سازی سایت استارت طلایی خدمات فنی برق مخابرات شرکت حمل ونقل تضمین بار 22923647-88610856-02144362537 پنجره دست اوردهای علمی فناوری و هسته ای و پزشکی ایران