جاهای خالی



یک ملودی از سازدهنی‌ دارد پخش‌ میشود‌. عاشق صدای عجیب این ساز‌ هستم. شده ساعت ها به تک آهنگ هایش گوش کنم و این صدای کمی خش دار که به آرامی بالا و پایین می شود را در گوش هایم مزه کنم‌. اینروز ها یک نفر کنارم هست که با صدایی شبیه پچ پچ با من حرف میزند‌؛ چه در میان‌ خیابانی شلوغ و چه در بی صداییِ پارکینگی طبقاتی‌. وقتی کسی با صدایی شبیه پچ پچ با من حرف بزند، حرف هایش در قلبم می نشیند‌. باور‌ش‌ میکنم و از گوش کردن به صدایش سیر نمی شوم‌. یادم هست یکبار کتابفروشی با صدای پچ پچ مانندی‌ کتاب "اما" ی جین استین‌ را به من معرفی کرد و من آنقدر پچ پچش را دوست‌ داشتم که چهار جلد دیگر هم از ادبیات کلاسیک‌ خریدم. صداها وقتی آرام ترند، باور کردنی ترند، خواستنی ترند و خیلی وقت ها هم شنیدنی ترند‌.صدای آدم ها از گوشه ی ی روحشان می گذرد و همین است که ما عاشق صدای آدمها می شویم بعضی وقت ها. 

در خیابانی آرام، ماشین سفید رنگی از کنارم رد می شود‌. با احتیاط رانندگی میکند و برای پیچیدن به داخل پارکینگ راهنما می زند‌. تعجب آورست این احتیاطش‌‌. نزدیک تر که می شوم، داخل ماشین، پسر و دختر جوانی نشسته اند. دختر سرش را به پشتی صندلی چسبانده و چراغ چشمک زنِ در را تماشا میکند‌‌؛ چهره اش آرام است مثل مادری که دارد کودکش‌ را شیر میدهد. پسر آینه را می پاید و آهسته ماشین را حرکت می دهد‌. چقدر این اتفاق را دوست دارم‌. چقدر دوست دارم که پدری‌ آنقدر آرامش بیافریند‌ که خانه اش مثل یک کتاب شعر باشد‌؛ مثل یک تابلوی نقاشی. قافیه دار و پر رنگ و دنج‌. با خودم فکر می کنم چقدر مقدسند‌ مردهایی که آرامش خلق میکنند و آن آرامش را مثل یک کیک تولد بزرگ، آرام جابجا‌ میکنند که نه زمین بیفتد‌ و نه خامه های گوشه اش‌ که از دور برق میزند،‌ بهم بریزد‌. دارم فنجان خالی قهوه ام را نگاه میکنم. داخل شکلک های عجیب و غریبش‌ پرنده ای هست که بال هایش را باز کرده. مثل تمام مردانی که با سینه ای بزرگ، روبروی زندگی ایستاده اند و خسته نیستند از ایستادگی هایشان‌. فنجان را تکان می دهم و میگویم: زندگی چقدر می تواند خوشبختی های کوچک داشته باشد که آدم حتی از نوشتنش‌ هم ذوق کند.


در ترافیک احساس خفگی میکنم. دلم میخواهد زودتر از آن خلاص شوم. مثل طنابی میماند که دست هایم را فشرده تر میکند.‌ هوا داشت سرد می شد و یکی دو ساعتی بود که غروب شده بود. ترافیکی بزرگ روبرویم بود و من این بار خفه نمی شدم‌. انگار این حرکت کند و ضعیف، با حالی که داشتم هماهنگ بود‌. چراغ ترمز ماشین ها که زود زود قرمز می شدند و نور مغازه های سرِ راه روی چشم‌ هایم می آمدند و این نور را دوست داشتم‌. رادیو داشت آهنگی از حجت اشرف زاده پخش میکرد:" اندوه بزرگی ست زمانیکه نباشی" و این را با صدایی دلگیر میخواند. مادرم گفت: آدم ها گاهی برای درد کشیدن آماده می شوند و دیگر دردشان نمی آید از غصه هایشان‌. گفت: داریم یکی از آن زمان ها را زندگی می کنیم‌. گفت : همیشه این جور وقت ها قوی بودیم؛ اینبار هم باید قوی باشیم‌. من همچنان داشتم آهنگ را گوش می دادم که می خواند: ای باد سبکسار‌ مرا بگذر و بگذار‌. داشتم ماشین های روبرو را نگاه می کردم و راه را که همچنان بسته بود . سرم را به شیشه چسباندم‌. بخار نفس هایم روی شیشه نشست. دلم می خواست همه ی ناراحتی هایم مثل همین بخار، از بین می رفت. گفتم: شاید یک روزی بیاید که ما خاطرات این روزها را مرور کنیم و با خودمان بگوییم خدا را شکر که آمدند‌ و خدا را شکر که رفتند‌. مادرم سرش را به شیشه چسباند.


یادم آمد که چقدر کوچک بودم. یادم آمد چقدر همه چیز عجیب بود. آن روزهایم پر از کدام قصه بودند! یک جایی نوشته بودم: آدم ها با قصه ها شروع می شوند و با قصه ها زندگی می کنند و گفته بودم که برای بچه هایتان آنقدر قصه بگویید که باور کنند زندگی پیشامدی رویاییست‌‌. به مهدکودک‌ که رفتم، می گفتم چقدر خوبست وقتی کسی را دارم که بدون اینکه خسته شود یا خوابش ببرد قصه ها را تا آخرش برایم تعریف کند‌؛ خوبتر این بود که می توانستم بین چند نفر دیگر، بدون اینکه دیده شوم یا نگاهی را روی خودم احساس کنم، در سرم آدم های توی قصه را زنده کنم‌.

شش سال داشتم و برایم شش ساله بودن سخت بود. بخشی از وجودم پیر تر از آنی‌ بود که بتوانم خوب کودکی کنم. یک مرتبه بچه های زیادی را دیده بودم و نمی دانستم حال کدام یکی از آن ها خوب است‌. نگران زندگیِ آن بچه ها بودم. یک نفر نوشته بود: بچه هایی که کودکی سختی دارند، در آینده رفتارشناس‌ های ماهری می شوند چون از بچگی، خواندن رفتارِ آدم ها را یاد گرفته اند. من نمی دانم حرفش درست باشد یا نه! تا جاییکه در یاد دارم این من بودم و نمی دانم چرا‌! پدر و مادرهایشان‌ را تماشا میکردم و با خودم حدس می زدم کدام یکی از آن ها خوب هستند و کدام یکی بد! این مشغولیتی‌ ذهنی بود که همیشه انجامش‌ میدادم.

عاشق سرود بودم و کلمات‌. عاشق مربی ام هم بودم چون او مهربان بود و مهربانی را احساس می کردم‌. یکبار یکی از بچه ها دکمه ی دستگیره ی چرخان را فشار داد و درِ کلاس از پشت قفل شد‌. ما چهار پنج نفر بودیم‌ و این حتمن شیطنتِ یکی از ما بود. من مثل بقیه فرار نکرده بودم‌. ایستادم چون می دانستم تقصیر من نیست‌. اما به من مشکوک تر شدند و من گریه ام گرفته بود؛ کم کم‌ حدس زدند تقصیر من است‌. مربی ام آمد و گفت: او از این کارها‌ نمیکند‌ و من رفتم‌. رفتم اما آن روز، جوانه ای در من ریشه زد. آنروز فهمیدم که باید جسور باشم! شجاع باشم و هیچوقت به چیزی که هستم شک نکنم چون حقیقت در قلب انسان ها خواهد نشست و مرا باور خواهند کرد‌. از آنروز شروع کردم به باور کردنِ آدم هایی که دوستشان‌ داشتم چون مربی ام من را باور کرده بود‌.

ساکت بودم و تنهایی می نشستم. سکوت را دوست داشتم و آرامشی که در دیوارهای‌ کلاس می نشست را‌. دیوار ها را تماشا‌ می کردم و کاردستی هایی که روی آنها چسبیده بود‌. دوست داشتم این ترکیب و چینش ها را‌. به حیاط نمی رفتم؛ بازی های دسته جمعی را دوست نداشتم و فکر میکردم جمع های کوچک تر عمق بیشتری دارند و این خلوت را بیشتر دوست داشتم‌. همیشه دو یا سه نفر بودیم. مدیرمان‌ بدش آمده بود از این کار و ما را به حیاط برد‌. صدایش هنوز در گوشم می پیچد که داد می زند: آنقدر جلو خورشید بمانید تا خون دماغ شوید‌. من از خون نمی ترسیدم اما لحنش من را آزار داده بود؛ احساس بدی داشتم‌. آن جای مقدسی که پر از کلمه و سرود و کاغذهای رنگی و قصه بود، داشت مقابل چشمانم از بین می رفت‌. نمی دانم چند دقیقه گذشت و مربی ام آمد‌. او فقط من را برد‌. او دستم را گرفت و گفت: یواشکی به کلاس بیا. حتمن می دانید تکه ای از من آنجا جوانه زد‌؟

شاید باورم نکنید اما از آنروزست‌ که همیشه یواشکی دست آدم ها را گرفته ام و گفته ام بیا برویم‌. افسر وظیفه بودم‌. مرخصی همه ی سربازها را من می نوشتم‌. می توانستم‌ یواشکی چند روزی آنها‌ را از صفر ترین نقطه ی مرزی و برف و یخبندان‌ بیشتر بفرستم‌ پیش عزیزترین‌ هایشان‌ . فرمانده نشسته بود که حامد آمد تو‌. گفت شصت روز هست اینجام و می خواهم بروم به روستایمان‌ در کرمانشاه‌. فرمانده گفت:سیزده روز مرخصی بنویس‌ برایش. حامد تشویقی نداشت اما به حامد چشمک زدم و گفتم: " تو سه روز هم تشویقی داری" او هم باتعجب گفت: آره‌. شانزده روز نوشتم‌ و یک روز هم به بهانه ای دیگر‌. که شد هفده روز‌. خوشحالی حامد هیچوقت یادم نمی رود‌. "قجریان‌" بچه همدان بود‌. افسر نگهبان برایش یک هفته اضافه خدمت نوشت و برگه اش را داد به من؛ کاری کردم برگه بین نامه ها گم شود و قجریان‌ هیچ وقت ندانست آن نامه چرا به پرونده اش نرفت و چرا یک هفته کم تر خدمت کرد‌. به اتاق قاضی رفتم؛ احترام نظامی گذاشتم و گفتم: این دو نفر اولین بارشان است قاچاق‌ کرده اند، اگر قاچاقچی‌ بودند می شناختمشان‌. قاضی به شانه ام نگاه کرد‌. ستاره های روی شانه ام را دید و باور کرد حرفم را. به منشی گفت: جریمه نکنیدشان و پرونده را ببندید. آنقدر خوشحال بودند که مرا تا دم پاسگاه رساندند‌. خجالت می کشیدند اما خوشحال هم بودند؛ قسم خوردند که فقر زندگیشان‌ را به تباهی‌ کشیده‌ و به خاطر بچه هایشان‌ است که پارچه قاچاق می کنند‌. گفتند: بیکاری کمرمان را شکسته نمی خواهیم کمر خانواده مان هم بشکند. من گفتم:‌ خوشحالم‌ که به خاطرتان‌ دروغ گفتم تا جریمه نشوید‌. در تمام این لحظات دست مربی ام را میدیدم که دستم را گرفته و مرا یواشکی‌ می برد به کلاس‌. من خیلی خوب فهمیده بودم وجدان بالاتر از تمام قوانینی‌ ست که در کتاب نوشته اند.


خورشید دارد طلوع میکند. سرم را به لبه ی پنجره می رسانم‌. همه جا از برفِ دوروز‌ پیش، سفید است هنوز‌. ماشین ها با چراغ های روشنشان‌ میروند؛ کسی چه می داند؛ برمیگردند‌ یا می روند‌ که رفته باشند‌. کسی چه می داند آدم های زندگیمان هم روزی از زندگی ما می روند که بروند یا می آیند که بمانند و در خاکِ باغچه های روحمان‌ ریشه بزنند و ریشه بزنند و بمانند. آه که چه زندگی هایی داریم‌؛ کاش زندگی همین خورشید بود‌. کاش مثل ریزش‌ ِ مداوم فواره های پارک پرصدا‌ بود، تماشایی‌ و بی پایان.

زندگی من در لبه های سی سالگی‌ ام هنوز که هنوز است چشمه ای کوچک است میان دو تکه سنگ، در کوهپایه ای دور. چشمه ای که وقتی آهوهای‌ تنها به کنارش می رسند، به تردید می افتند‌ از نوشیدنِ آن‌. این چشمه نتوانست‌ برای پرستوهایی‌ که عاشق پرواز بودند، صدای زمین باشد و صدای زندگی. آدم گاهی تنها می ماند‌؛ گاهی میان رویاهایش‌ دنبال چیزی میگردد که نمیداند چیست! گاهی به آغوشی پناه می برد که آلوده تر از چیزیست که باید باشد‌. هرچقدر هم زندگی کرده باشیم، باز هم میتوانیم درد بکشیم و شب ها را در نور ملایم ماه غرق شویم و به آسمانی فکر کنیم که آنطرف دیوار تنهایی ما دست هایش را به نور دراز کرده است‌ و باز هم مجبور است از زمین، پرستوهایی را تماشا کند که با شادی پرواز میکنند و خیالِ نشستن‌ بر لب چشمه ای کوچک را ندارند‌.

اگر از من می پرسید: چه کنیم‌ با زندگی هایمان؟ من جوابش را شاید ندانم؛ اما مزه ی این زندگی را با غرق شدن در کتاب ها و قصه ی آدم ها آنقدر چشیده ام که بدانم: هیچ کسی هیچ وقت نمی تواند عوض بشود‌. حتی نمی تواند بهتر یا بدتر بشود؛ ما آدم ها روی تکه ی نازک و بزرگی از یخ ایستاده ایم در حالیکه در اقیانوسی شناوریم‌. آن اقیانوس روح ماست و آن تکه یخ واقعیتِ ماست که هرچقدر هم جابجایش کنیم، باز در همان اقیانوس، شناورست


بعد از مدت ها دنبال چیزی میگشتم که با آن شروع کنم نوشتنم را. چیزی که این روزها زندگی ام را دور دندانه های آن بچسبانم؛ چیزی که اگر یک نفر یک جایی گفت: نیم سطر از آن چیزی که هستی بگو، حتمن آن را بگویم. دارم خیلی فکر میکنم. به همه ی آدم ها فکر میکنم. به همه ی آنهاییکه حالا پیشم نیستند. راستی کدام یکی از آنها بدون اینکه عاشق شوند، شعرهای عاشقانه را زمزمه کردند؟

چه روزهایی آمدند و رفتند و من از هیچکدامشان ننوشته ام. چه آدم هایی به زندگی ام آمدند و رفتند و من هنوز از آنها ننوشته ام. از رویا ننوشته ام که هنوز هم میدانم قشنگترین دوستِ روی زمین بود و چقدر بی حاشیه از پیشم رفت و من ماندم و خاطره های بودنش.هرچند هنوز از کسی  ننوشته ام که طرحی از بهار باشد روی زمستان یخ زده ی قلبم. از رز ننوشته ام که حتی شکل نفس کشیدنش هم افتخار قلب من است؛ حیف که هیچ وقت فرصت نشد آرام در گوشش زمزمه کنم که عزیزترینم حتی وقتی اسمت را کسی صدا میزند، باز هم هر بار به آن چیزی که هستی افتخار میکنم. عباس که خاطرات قدیمی ام را مو به مو زنده میکند و غش غش میخندیم به دیوانه هایی که ما بودیم. منتظر مصطفا هستم که یک روزی با آن صدای  صاف و شفافش گلویش را صاف کند و بگوید: خب! از کجا مانده بودیم. اسم مصطفا که می آید، غم برم می دارد که اصلا یک روزی دوباره خواهم دیدش یا او رفت که برود و حالا حالاها آدمِ برگشتن نیست. 

پارنی جلوی چشم هایم بزرگ شد. درست روبروی چشم هایم. روز اول آنقدر کوچک بود که نگاهش کردم و گفتم: همه ی بچه ها این قدر کوچک می شوند؟ همه خندیدند. پارنی آرام آرام شروع کرد به دیدنم؛ روزی که گردنش را صاف نگه داشت، همه خوشحال بودیم. شکلات ها را نمی توانست دستش بگیرد و انگاری که از نتوانستنش حرصش گرفته باشد، یک مرتبه زار زار گریست. روزی که راه رفتن را یاد گرفته بود، هی زمین می خورد و هی بلند میشد و من آنقدر میخندیدم که صورتم درد گرفته بود. پارنی جلوی چشم هایم بزرگ شد. کم کم اسم هایمان را صدا زد و بازی کردن را یاد گرفت. ما همیشه بازی کردیم و همیشه به بازی کردنمان خندیدیم. یک نفر نوشته بود: عشق توهمی ست که از شهوت ما سرچشمه میگیرد. من خیلی وقت است حرفهایم را در دلم میگویم و بحث کردن را نمی خواهم. احساس میکنم  اینطوری زندگی قشنگتر میشود. اینبار هم در دلم خندیدم و گفتم: نباید که عشق را اینطوری معنی کرده باشیم؛ خب پس چرا من عاشق پارنی هستم!

گلدان ها را آب میدهم. این گل ها را داخل یک بطری آب معدنی به من داده بودند که پر از آب بود. من نگاهشان کردم یکیشان فقط یک برگ سبز بود و آن یکی ساقه ای بنفش بود. بزرگ بود اما نه آنقدر بزرگ. با نا امیدی روی صندلی عقب گذاشتم و شاید در دلم گفتم: این بود گل هایی که می گفتی برایم می آوری تا بکارمشان؟ من که از گل ها سر در نمی آوردم. توی گلدان کاشتمشان و نگاهشان می کردم که هر روز بی ریخت تر و پژمرده تر می شدند. وقتی دورشان می انداختم، گفتم حالا که در خاک زنده نماندید من هم همه ی آب را در دلتان میریزم که لااقل در دریا بمیرید. دو سه بطری آب ریختم و گلدان گل آلود شد. فردا دیدم رنگ و رویشان برگشته باز آب خالی کردم هر چه من آب میریختم، آنها گل میدادند. عاشق آب بودند. حالا آنقدر بزرگ شده اند که می ترسم یک روز بیدار شوم و ببینم تمام خانه را سبز و بنفش کرده اند. گل های پژمرده ام هم جلوی چشمانم جوانه زدند. زندگی داستان همین زایش ها و رویش هاست که سیر نشویم از بودن.

و این ها را برای سیمیا مینویسم که از آنجا که شب ها سرد می شد و الان خیلی خیلی سرد شده است، نوشته هایم را خوانده بود و برایم نوشت که کاش باز هم بنویسم چون او دلش می خواهد باز هم بخواند. و از آنروز نوشتن را بیشتر دوست دارم چون می دانم یک نفر هم هست که دوستش داشته باشد. صبح بیدار شدم و نوشته هایش را خواندم و وقتی به شرحی بر نگارنده اش رسیدم، از آن چیزی که خودش را معرفی کرده بود، خیلی خوشم آمد. دلم خواست یک روز من هم همچنین معرفی ای بر خودم داشته باشم و دلم خواست بروم تا آخر شب به این فکر کنم که من چرا دارم اینقدر تلاش میکنم؟ 

به آخر حرف هایم رسیده ام و حالا فهمیدم اینطور باید این نوشته را شروع میکردم که زندگی حاصل بهم پیوستن احساساتی ست که ما به دنیا داریم‌. گاهی مثل پارنیِ من پر از شوقِ بودن هستند و گاهی مثل آن گل های پژمرده منتظر آبی هستند که دلیل رویششان‌ باشد. همینقدر ساده و همینقدر تماشایی. چیز دیگری نمی نویسم جز یک آرزو و یک خواهش؛ آرزو این است که آنقدر رویا ببافید که دویدن میان مزرعه ی گندم را در حالیکه میخندید، با کشیدن انگشت هایتان  لای موهای معشوقه تان اشتباه بگیرید و  خواهش هم اینکه بگذارید همه زندگیشان را بکنند که دنیا در میان این دگرگونی ها معنیِ خودش‌ را کامل میکند.


از دور که همدیگر را نگاه میکنیم، زندگی هایمان را نمی فهمیم. سال هایی را میبینیم که عین هم تکرار شده اند و ما ایستاده ایم در کنار آنها. گفتم: اینطوری قضاوت نکن آدم ها را. هرکدام از ما دنیایی داریم، عجیب، رویایی و بی پایان. گفتم: اگر نمی خواهی اش برو. تو که مجبور نیستی دنیای او را تحمل کنی اما التماست میکنم: دنیایش را خراب نکن. نگذار به امیدهایش شک کند. نخِ بادبادکِ زندگیمان همین امیدیست که در دستمان داریم. همه چیز برای آنها همانجا ایستاده بود.  مثل تصادفی که در خیابانی باریک اتفاق بیفتد و راننده ها با بی تفاوتی ماشین هایشان را خاموش کنند و منتظر بمانند.

خانه تاریک بود. آنقدر تاریک که برای راه رفتن، جای مبل و لبه ی تیز شومینه و ستون ها را حدس میزدم‌. مسواک را که سر جایش می گذاشتم، خودم را دیدم. این صحنه را دوست داشتم. این آدم ِ توی آینه برایم جالب بود. او را هم دوست داشتم و میدانستم می شود به نگاهش اعتماد کرد. با خودم گفتم: بقیه هم شاید همین فکر را می کنند. این فکر را هم دوست داشتم.

روح ِ من نمی ایستد. روح من مسافر قطاریست که هیچ کدام از ایستگاه ها مقصد او نیست. این روح هیجان می خواهد. هیجان را می بلعد. مطمئن هستم که اگر رهایش کنم جنگ های موشکی را هم دلش خواهد خواست. روح ِ من عاشق می شود، ستاره ها را می خواهد، به دنبال حیوانات می دود و مثل پرستوها پرواز می کند. قله ها را دوست دارد و خاموشی ِ شهر را. همانقدر که دوست دارد پلیسی باشد که صدای آژیر و تیراندازی اش گوش مردم را کر می کند، دوست دارد نقشه ی ی از یک بانک را بکِشد با تمام همدست هایش و پول هایی که خواهند برد. همانقدر که دوست دارد در کافه ای دنج تنهایی بنشیند و رمانی عاشقانه را ورق بزند و هات چاکلتش را آرام آرام سر بکشد، دلش میخواهد سوار یک کشتی باشد که در طوفانِ اقیانوسی در حال غرق شدن است. همانقدر که دوست دارد در سکوتِ کوه های هیمالیا بنشیند و به صلح عمیقی فکر کند که کل جهان را فرا میگیرد، دوست دارد بازجوی خشمگینی باشد که با پا میز را به سمت زندانی پرتاب میکند. دوست دارد مردِ خسته و آفتاب سوخته ای باشد که در صحرا دنبال علف های رازیانه می گردد و در گونی اش میریزد. همانقدر هم رئیس جمهور یک کشور خیالیست که برای کشورش قوانین عجیب و غریبی در ترافیک و رانندگی، مصرف آب، جنگل ها، ممنوعیت ِ شکار و ترویج دوچرخه سواری گذاشته است. این من هستم. با تمام بالا و پایین هایم. همانقدر پیچیده و همانقدر شفاف. روح من مسافر قطاریست که هیچ کدام از ایستگاه ها، ایستگاه ِ او نیست.


این روزهایم شده پشت سرهم دیدن "فیلادلفیا همیشه آفتابیست" با قهقه ای غلیظ قسمت هایش را پشت سر هم میبینم و دلم می خواهد این ماجراهای دوست داشتنی هیچوقت تمام نشوند. زندگی همین است. همین نگاهیست که آدم های این سریال به آن دارند. من! دارم به لبه های سی سالگی ام میرسم و فهمیده ام زندگی چیز خوبی ست و خوشحالم از آن چیزی که تا حالا بودم. تنها چیزی که کم دارم، نوشتن است. دلم نوشتن می خواهد. از آن نوشتن های طولانی. از همان هایی که حالا حالا ها تمام نمی شود قصه اش. چند روز پیش، تندیس یکی از دونده های قدیمی در خیابان محل زندگی اش نصب شد. آن دونده فردای آنروز درگذشت. انگار که در عالم های پنهانی با خودش تصمیم گرفته بود: تندیسم که بیاید، با خیالی راحت خواهم رفت و این عهد نباید شکسته شود. من هم دلم نوشتن می خواهد. نوشتنم که تمام شد، با خیالی راحت، به گوشه ای خواهم رفت و شعرهای عاشقانه را برای درختان زمستانی خواهم خواند. راستی این بازی زندگی و آدم هایش عجیب برایم دوست داشتنی و لذت بخش شده اند. حس میکنم میان این نمایش خیمه شب بازی، باید خندید و خندید و خندید. آنجاست که همگی به بهشت می رویم. باور کنید.


از خیلی چیزها می شود ساده گذشت. می شود به دل نگرفت و به رو نیاورد و بی تفاوت بود. اما بعضی چیزها مهمند. خوب من فکر میکنم: نباید هیچ وقت کاری بکنیم که آدم ها به نیمه ی روشن و خوب خودشان شک کنند. این آسیب زیادی به آدم ها می زند. اینکه ما باعث شویم کسی به نیمه ی تاریکش شک کند و با خودش فکر کند که باید از این تاریکی رد شوم، کار جسورانه ای ست اما از هر کسی بر نمی آید. اما هرکسی میتواند باعث شود ما به نیمه ی روشنمان شک کنیم. و این شک و تردید آدم ها را به سکوتی عمیق فرو می برد و آن ها را در پوچی بی انتهایی که هیچ چیز نمی بینند،غوطه ور می کند و معلق می مانند. معلوم نیست تا کی! 

بعضی ها زیادی محکمند. به خودشان شک نمی کنند. چه روشنی و چه تاریکی. اما بعضی ها عین مجسمه ای سفالی که بخواهد زیر آفتاب خشک شود، دارند فرم می گیرند. باید مواظب آنها باشیم. آنها خیلی زیادند.شاید به اندازه ی تمام آدم ها. من! از اینکه آدم هایی که باورشان کرده بودم، یکباره با من عوض شوند، به خودم شک میکنم. و این شک برای من بدتر از هزار بار مرگ است. شاید هیچ وقت نتوانم ببخشم آدم هایی را که بدون دلیل با من بد شدند و من به روشنی ام شک کردم.


سایلین من عین یک فرشته ی واقعی ست. خیلی وقت ها شده به لحظه ای که در آنیم، شک کرده ام؛ وقتی روبرویم نشسته. خیلی وقت ها میگویم: من با شکل نفس کشیدنت می فهمم در قلبت چه می گذرد. خیلی وقت ها میگویم: قبل از اینکه خودت بفهمی در قلبت چه میگذرد ، من می فهمم. مثل یک درخت است؛ درخت گیلاس. آدم در وجودش غرق می شود. امشب گفتم: من از اینکه کسی از من سند خانه را امانتی خواسته، عصبی ام و فکر میکنم نباید همچین درخواستی میکرد. بعد نگاهش کردم. دیدم چیزی نمی گوید؛ ساکت شد برای چند لحظه. از آن سکوت ها که نه دلش میخواست اشتباه من را بفهماند و نه اینکه دلش بخواهد آنرا مخفی کند. خب! فهمیدم که بیخودی عصبی بودم و تمام شد. اتفاق های بد را چند روز قبلش در خواب می بیند. یک چیز عجیبی در اوست. او نه می خواهد جار بزند که از کدام بهشت به زمین آمده و نه می تواند مخفی کند این حجم از خوب بودن را. قدرت او در حرف هایش آنقدر زیاد است که بعد از شنیدن حرف هایتان با چند جمله ی ساده، حال آدم را آنقدر خوب کند که انگار هیچ وقت نگران نبودید.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نمونه سوالات برق ساختمان درجه 2 فنی و حرفه ای قهوه گانودرما اخبار ریپورتاژ اجاره ویلا در شهرهای ایران دانلود فیلم ایرانی و سریال ایرانی رایت می - ترجمه تخصصی و ویرایش تخصصی انواع متن و مقاله فروشگاه اینترنتی ماه بانو حفاظ رودیواری اسپریچو لپتاپ اپن باکس ، لپ تاپ open box ، خرید لپ تاپ open box ، خرید لپتاپ اپن باکس